مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عکس های 18 ماهگی دخترم

 قبل از هر چیز بگم دخترم دندون جدید مبارک،بالاخره سیزدهمین دندونت هم در اومد.سر دندون های نیشت خیلی داری اذیت میشی.خداکنه سه تای دیگه با هم دربیان تا اینقدر درد نکشی.شب یدفعه بلند میشی و دستت رومیکنی تو دهنت و شروع میکنی به گریه کردن. هر وقت مامان بهم میگه ژست بگیرم عاشق پوشیدن دمپایی های مامانم این پازل رو خاله ام زحمت کشیده برام خریده،منم با اینکه Level بالا بود تونستم همشون رو در عرض چند روز یادبگیرم و سرجای خودشون بگذارم ببینید چقدر قشنگ میرقصم کی میگه من دختر شیطونی هستم وهمه جارو بهم میریزم،ببینید چقدر به مامانم کمک میکنم من از این تو بدم میاد من و بیارید بیرون،بغل رو بیشتر دوست دارم کریس...
28 دی 1391

دخترم مریض شده

صبح که ازخواب بیدارشدی تهوع داشتی و بلافاصله بعداز خوردن هرچیزی بالا میاری.طبق عادت همیشگی دوست داشتی صبحانه بخوری ولی هرچی برات آماده میکردم یه کوچولو لب می زدی و نمیخوردی.نهار هم دو بندانگشت ماهیچه خوردی و همچنان تبت بالاست. دوستای گلم برای دخترم دعا کنید که هرچه زودتر خوب بشه و از این ویروس های جدید نباشه.
25 دی 1391

18 ماهگیت مبارک

عزیز مامان یک سال و نیم هست که اومدی و با اومدنت دنیای من و بابا رو زیباتر کردی.ممنون بخاطر همه ی حس های قشنگی که تو این مدت بهمون هدیه دادی.اگر تو نبودی من هیچ وقت نمی تونستم حس قشنگ مادری رو داشته باشم. دیروز از اونجایی که بابا نمیتونست باهامون برای واکسن زدنت بیاد مامان جون زحمت کشیدن و اومدن تا ما تنها نباشیم.خدا رو شکر همه چی خوب بود و رو نمودار،وقتی می خواستیم بریم سمت اتاق واکسن،دل تو دلم نبود،همه اش فکر های عهد قجری می اومد سراغم که نکنه واکسن و اشتباه بزنن یا واکسنش فاسد باشه و یه بلایی سرت بیاد،قبل از تو یه کوچولوی دیگه هم اومده بود برای واکسن 18 ماهگیٍ،مامان جون باهاش حرف می زد تا سرگرم بشه و دردش نیاد که تو حس تملکت گل کرد و...
26 آذر 1391
1